كتاب اَحيقار (2)


 

نويسنده:حسين توفيقى




 
40. پسرم، من حنظل خورده و صبر بلعيده ام، ولى چيزى را تلختر از بينوايى و فقر نيافته ام.[10]
41. پسرم، به پسرت ميانه روى و گرسنگى بياموز تا در اداره خانواده اش درست اقدام كند.
42. پسرم، به جاهلان زبان حكيمان را نياموز; زيرا بر ايشان ثقيل خواهد آمد.
43. پسرم، وضع خود را به دوستت نشان مده تا تو را خوار نكند.
44. پسرم، كورى دل از كورى چشم سخت تر است; زيرا با كورى چشم مى توان اندك اندك راه را پيدا كرد، ولى كورى دل قابل هدايت نيست و صاحب آن راه راست را رها كرده، راه كج را برمى گزيند.
45. پسرم، لغزش پاى انسان از لغزش زبان انسان بهتر است.
46. پسرم، دوست نزديك از برادر بسيار خوبى كه دور است، بهتر است.
47. پسرم، زيبايى رنگ مى بازد، ولى دانش مى ماند; جهان فرسوده و بيهوده مى شود، ولى نام نيك نه فرسوده مى شود و نه بيهوده.
48. پسرم، مردى كه آرامش ندارد، مرگش بهتر از زندگى است و صداى گريستن از صداى آوازخوانى بهتر است; زيرا اندوه و گريه هرگاه با ترس خدا همراه باشد، از صداى آواز و شادمانى بهتر است.
49. فرزندم، ران قورباغه اى در دست از يك غاز در ديگ همسايه بهتر است و گوسفند نزديك از گاو دور بهتر است و يك گنجشك در دست از هزار گنجشك در حال پرواز بهتر است و فقرى كه جمع مى كند بهتر از نعمتهاى فراوانى است كه پراكندگى آورد و يك روباه زنده بهتر از يك شير مرده است و يك درم پشم از يك درم توانگرى با زر و سيم بهتر است; زيرا زر و سيم پنهان هستند و در دل زمين قرار داده مى شوند تا كسى آنها را نبيند، ولى پشم در بازار است و آن را مى بينند و هر كس آن را بپوشد، زيبا مى شود.
50. پسرم، بخت اندك از بخت پراكنده بهتر است.
51. پسرم، سگ زنده از انسان بينواى مرده بهتر است.
52. پسرم، مرد مستمندى كه كار درست انجام مى دهد، از مرد توانگرى كه در گناهان مى ميرد، بهتر است.
53. پسرم، سخن را در دل خود نگه دار تا براى تو فزونى آورد و از فاش كردن راز دوستت بپرهيز.
54. پسرم، نگذار سخنى از دهانت بيرون آيد مگر اينكه با دلت مشورت كرده باشى. ميان اشخاص در حال نزاع توقف مكن; زيرا از يك سخن بد نزاع و از نزاع درگيرى و از درگيرى جنگ برمى خيزد و تو مجبور مى شوى گواهى بدهى. پس از آنجا بگريز و جان خود را راحت كن.
55. پسرم، با نيرومندتر از خود مقاومت مكن و روح شكيبايى و تحمل و رفتار مستقيم داشته باش; زيرا چيزى بهتر از اين نيست.
56. پسرم، از نخستين دوستت جدا مشو; زيرا ممكن است دومين دوست پايدار نماند.
57. پسرم، از فقير هنگام مصيبت وى بازديد كن و در حضور سلطان از او سخن بگو و براى نجات دادن وى از دهان شير تلاش كن.
58. پسرم، در مرگ دشمنت شادى مكن; زيرا پس از اندك زمانى تو همسايه اش خواهى شد و به كسى كه تو را مسخره مى كند احترام كن و وى را گرامى بدار و در سلام بر او سبقت گير.
59. پسرم، اگر آب در آسمان بند شود و اگر كلاغ سياه سفيد گردد و مُرّ شيرينى عسل را پيدا كند، اشخاص جاهل و بى خرد خواهند فهميد و دانا خواهند شد.
60. پسرم، اگر مى خواهى حكيم باشى زبانت را از دروغ و دستت را از دزدى و چشمت را از نگاه بد حفظ كن. در آن هنگام حكيم خوانده خواهى شد.
61. پسرم، بگذار مرد حكيم تو را با چوب بزند، ولى اجازه نده بى خرد داروى خوشبو به تو بمالد. در جوانى متواضع باش تا در پيرى تو را احترام كنند.
62. پسرم، با كسى در زمان قدرتش و با رودخانه اى در زمان طغيانش مقاومت مكن.
63. پسرم، در ازدواج با زنى شتاب مكن; زيرا اگر خوب درآيد، او مى گويد آقايم به من براى خودم خوبى مى كند و اگر بد درآيد، وى به كسى كه سبب آن شد اوقات تلخى مى كند.
64. پسرم، كسى كه لباس مرتب مى پوشد، در سخن نيز چنين است و كسى كه ظاهر لباسش پست است، سخنش نيز چنين است.
65. پسرم، اگر تو مرتكب دزدى شوى، آن را به اطلاع سلطان برسان و سهمى از آن را به او ده تا از دست او نجات يابى; وگرنه متحمل سختى خواهى شد.
66. پسرم، با كسى دوست شو كه سير است و دستى پر دارد و با كسى كه دستش بسته و گرسنه است، دوست مشو.
67. چهار چيز است كه هيچ يك از پادشاه و سپاه از آن ايمن نيستند: ستم وزير و بدى حكومت و تغيير اراده و طغيان بر رعيت. و چهار كس از ديد مردم پنهان نمى مانند: دورانديش و احمق و توانگر و مستمند.

فصل سوم
 

1. اَحيقار اين سخنان را گفت و همين كه رهنمودها و ضرب المثلهاى خويش را به پسر خواهرش «نادان» پايان داد، تصور كرد كه وى همه آنها را به كار خواهد بست. او نمى دانست كه وى بنا دارد به او بيزارى و اهانت و مسخرگى نشان دهد.
2. سپس اَحيقار در خانه خود آرام نشست و همه امتعه و غلامان و كنيزان و اسبان و چارپايان و هر چيز ديگر را كه داشت و به دست آورده بود، به «نادان» منتقل كرد و قدرت امر و نهى را به دست «نادان» سپرد.
3. اَحيقار در خانه خود آرام نشست و گاه و بيگاه براى اداى احترام نزد پادشاه مى رفت و به خانه بازمى گشت.
4. همينكه «نادان» دانست كه قدرت امر و نهى را در دست دارد، موقعيت اَحيقار را كوچك شمرد و او را مسخره كرد و هنگامى كه او را مى ديد، مى گفت: «دايى من اَحيقار خرف شده و اكنون چيزى نمى داند.»
5. وى به كتك زدن غلامان و كنيزان و فروش اسبان و شتران و ولخرجى با اموالى كه دايى او اَحيقار به دست آورده بود، آغاز كرد.
6. هنگامى كه اَحيقار ديد كه بر غلامانو خانواده اش احاطه اى ندارد،برخاستواوراازخانه بيرون كرد و براى پادشاه پيام فرستاد كه وى اموال و نعمتهاى او را بر باد داده است.
7. و پادشاه برخاسته، «نادان» را صدا زد و به او گفت: «در حاليكه اَحيقار صحيح و سالم است، هيچكس بر امتعه و خانواده و اموال وى حكومت نخواهد كرد.»
8. دست «نادان» از دايى او اَحيقار و همه امتعه او كنار زده شد و در آن زمان وى نزد اَحيقار تردد نداشت و به او سلام نمى كرد.
9. از اين رو، اَحيقار از سختگيرى با پسر خواهرش «نادان» پشيمان شد و پيوسته اندوهگين بود.
10. «نادان» برادر كوچكترى به نام «نبوزردان» داشت كه اَحيقار او را به جاى «نادان» به پسرى گرفته و بزرگ كرده بود و او را بى نهايت حرمت مى گذاشت. همچنين همه اموالش را به او منتقل كرده و وى را حاكم بر خانه خود قرار داده بود.
11. هنگامى كه «نادان» از اين قضيه آگاهى يافت، رشك و حسد بر او چيره شد و هرگاه كسى حالش را مى پرسيد، شكايت مى كرد و داييش را به مسخره مى گرفت و مى گفت: «دايى من مرا از خانه بيرون كرده و برادرم را بر من ترجيح داده است، ولى اگر خداى اعلى به من قدرت دهد، با كشتن، بلايى بر سر او خواهم آورد.»
12. و «نادان» پيوسته مى انديشيد كه چه سنگ لغزشى در مسير وى قرار دهد. پس از چندى اين انديشه به فكر «نادان» رسيد كه نامه اى به اَحيش[11] پسر شاه خردمند، شهريار پارس بنويسد و بگويد:
13. «سلام و آرزوى تندرستى و قدرت و احترام از سَنحاريب پادشاه آشور و نينوا و از وزير و كاتبش اَحيقار به تو اى پادشاه بزرگ. ميان تو و من آرامش باد.
14. هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخيز و به سرعت به دشت نيسرين و به آشور و نينوا بيا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشكركشى به تو تسليم كنم.»
15. همچنين نامه ديگرى به نام اَحيقار به فرعون پادشاه مصر نوشت: «اى پادشاه مقتدر، ميان تو و من آرامش باد.
16. هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، اگر دوست دارى برخيز و به آشور و نينوا و دشت نيسرين بيا تا من سلطنت را بدون جنگ و لشكركشى به تو تسليم كنم.»
17. خط «نادان» مانند خط دايى او اَحيقار بود.
18. وى نامه ها را بست و آنها را با مهر دايى خويش اَحيقار مهر كرده، در كاخ پادشاه باقى گذاشت.
19. آنگاه رفت و اين نامه را از زبان پادشاه براى دايى خود ساخت: «سلام و آرزوى تندرستى براى وزير و كاتب و مشاورم اَحيقار.
20. اى اَحيقار، هنگامى كه اين نامه به دستت مى رسد، همه سربازانى را كه با تو هستند، گردآور و لباسو تعداد آنهارا كامل كنو در پنجمين روز در دشت نيسرين نزد من آور.
21. هنگامى كه مرا در حال آمدن به سويت مى بينى، بشتاب و لشكر را بر ضد من حركت ده به گونه اى كه گويا با دشمنى مى جنگد; تا سفيران فرعون پادشاه مصر كه با من هستند، نيروى لشكرم را ببينند و از ما بترسند; زيرا آنان دشمنان ما هستند و از ما بيزارند.»
22. آنگاه نامه را مهر كرد و به دست يكى از خدمتگزاران پادشاه نزد اَحيقار فرستاد. او نامه هاى ديگر را گرفت و نزد پادشاه باز كرده، آنها را براى وى خواند و مهر آنها را نشان داد.
23. هنگامى كه پادشاه از محتواى نامه ها آگاه شد، سراسيمگى شديدى او را فرا گرفت و خشم و غضب فراوانى بر وى چيره شد و گفت: «آه، من حكمت خود را نشان دادم! من به اَحيقار چه كرده ام كه اين نامه ها را براى دشمنانم فرستاده است؟ آيا اين مزد خدماتى است كه به او كرده ام؟»
24. «نادان» به او گفت: «اى پادشاه، اندوهگين مباش و خشمگين مشو، بلكه بگذار به دشت نيسرين برويم و ببينيم آيا اين قضيه درست است يا نه.»
25. آنگاه «نادان» در پنجمين روز برخاسته، پادشاه و سربازانش و وزير را گرفت و آنان به صحرا به سوى دشت نيسرين رفتند. پادشاه نگاه كرد و اينك اَحيقار و لشكرش صف بسته بودند.
26. هنگامى كه اَحيقار ديد كه پادشاه آنجاست، نزديك شد و به لشكر علامت داد كه به شكل جنگ و مبارزه منظم بر پادشاه بتازند همانطور كه در نامه خوانده بود; او نمى دانست كه نامه چاهى است كه «نادان» براى او كنده است.
27. هنگامى كه پادشاه عمل اَحيقار را مشاهده كرد، اضطراب و وحشت و سراسيمگى او را فرا گرفت و به شدت خشمگين شد.
28. «نادان» گفت: «مولايم، اى پادشاه، ببين اين بدبخت چه كرده است؟ ولى تو خشمناك و اندوهگين و دردمند مباش، بلكه به خانه ات برو و بر تخت خود بنشين و من اَحيقار را در بند كرده، زنجير خواهم نهاد و او را نزد تو خواهم آورد و من دشمنت را بى رنج و زحمت بيرون خواهم كرد.»
29. پادشاه در حاليكه از اَحيقار خشمگين بود، به تخت خود بازگشت و به او كارى نداشت. «نادان» نزد اَحيقار رفت و گفت: «واللّه اى دايى، پادشاه قطعاً از تو بسيار شاد و خوشحال شد و از تو براى انجام دادن دستورش سپاسگزار است».
30. اكنون او مرا به سوى تو فرستاده و از تو مى خواهد سربازان را مرخص كنى و خودت دستت را از پشت بسته و پاى در زنجير كنى و به حضورش بيايى تا سفيران فرعون اين را مشاهده كنند و آنان و پادشاهشان از پادشاه ما بترسند.»
31. اَحيقار پاسخ داد و گفت: «سمعاً و طاعةً.» سپس بى درنگ برخاست و دستهاى خود را از پشت بست و پاى در زنجير كرد.
32. «نادان» او را گرفت و نزد پادشاه برد. هنگامى كه اَحيقار به حضور پادشاه رسيد، زمين را بوسيد و براى پادشاه قدرت و عمر جاويد آرزو كرد.
33. پادشاه گفت: «اى اَحيقار، كاتب و فرمانرواى امور و مشاور و رئيس دولتم، به من بگو با تو چه بدى كرده ام كه با اين كار زشت پاداش مرا دادى؟»
34. آنگاه نامه هايى را كه به خط و مهر او بود، به وى نشان دادند. هنگامى كه اَحيقار آنها را ديد، بدنش لرزيد و فوراً زبانش بند آمد و از ترس نتوانست چيزى بگويد. وى سر به زير افكند و لال شد.
35. هنگامى كه پادشاه آن را ديد، يقين كرد كه اين كار از جانب او بوده است. او بى درنگ برخاست و فرمان قتل اَحيقار را صادر كرد و گفت: «وى را بيرون شهر گردن بزنيد.»
36. «نادان» فرياد كشيد و گفت: «اى اَحيقار، اى روسياه، انديشه و توانايى تو در انجام اين عمل براى پادشاه چه فايده اى داشت؟»
37. داستانسرا مى گويد: نام جلاد ابوسَميك بود. پادشاه به او گفت: «جلاد، برخيز، برو گردن اَحيقار را كنار در خانه اش بزن و سرش را در يكصد ذراعى تنش بينداز.»
38. آنگاه اَحيقار نزد پادشاه زانو زد و گفت: «مولايم پادشاه تا ابد زنده بماند. اگر دوست دارى مرا بكشى، اراده تو محقق گردد. من مى دانم كه مقصر نيستم، ولى آن انسان تبهكار بايد گزارش تبهكارى خود را بدهد. با اين وصف، اى مولايم پادشاه، از تو و دوستى تو مى خواهم اجازه دهى كه جلاد جسدم را به غلامانم بدهد تا مرا به خاك سپارند و اين غلام فداى تو شود.»
39. پادشاه برخاست و به جلاد فرمان داد كه طبق خواسته اَحيقار عمل كند.
40. آنگاه او بى درنگ برخاست و به خدمتگزاران خود دستور داد همراه اَحيقار و جلاد بروند و او را برهنه كرده، با خود ببرند و بكشند.
41. هنگامى كه اَحيقار يقين كرد كشته خواهد شد، براى همسرش پيامى فرستاد و گفت: «براى ديدن من بيا و همراه خود يكهزار باكره جوان كه جامه هاى ابريشم ارغوانى پوشيده اند، بياور تا پيش از مرگم بر من گريه كنند.
42. براى جلاد و خدمتكارانش خوانى فراهم كن و مقدار زيادى شراب مخلوط فراهم كن تا آنان بنوشند.»
43. همسرش همه آنچه را وى گفته بود، انجام داد. وى بسيار دانا و هوشمند و دورانديش و از انواع ادب و دانش برخوردار بود.
44. هنگامى كه لشكر پادشاه و جلاد وارد شدند، آنان خوان را چيده يافتند و شراب و خوردنيهاى رنگارنگ را در آن مشاهده كردند. آنان به خوردن و نوشيدن پرداختند تا اينكه سير و مست شدند.
45. آنگاه اَحيقار جلاد را از جمع يارانش به كنارى كشيد و به او گفت: «ابوسَميك، آيا به خاطر دارى هنگامى كه سَرْحَدوم پادشاه، پدر سَنحاريب مى خواست تو را بكشد، من تو را گرفتم و در جايى پنهان كردم تا خشم پادشاه فرو نشست و سراغ تو را گرفت؟
46. هنگامى كه تو را نزد او آوردم، او شادمان شد. اكنون محبت من به خودت را به ياد آور.
47. من مى دانم كه پادشاه در مورد من پشيمان خواهد شد و از اعدام من بسيار خشمگين خواهد گرديد.
48. زيرا من مقصر نيستم و در آينده هنگامى كه مرا در كاخ او به حضورش بياورى، او بسيار با روى خوش از تو استقبال خواهد كرد و خواهى دانست كه پسر خواهرم «نادان» مرا فريب داده و اين بدى را براى من فراهم كرده است و پادشاه از كشتن من پشيمان خواهد شد. بارى من در باغچه خانه ام سردابى دارم كه هيچكس از آن آگاه نيست.
49. مرا با آگاهى همسرم در آن پنهان كن. غلامى در زندان دارم كه سزاوار كشتن است.
50. وى را از زندان بيرون بياور و لباسهاى مرا به او پوشانده، هنگامى كه خدمتكارانت مست هستند، به آنان دستور ده وى را بكشند. آنان نخواهند دانست كه چه كسى را مى كشند.
51. و سر او را يكصد ذراعى تنش بينداز و تنش را به غلامان من بده تا به خاك سپارند. با اين كار گنج بزرگى نزد من خواهى داشت.»
52. جلاد همانگونه كه اَحيقار دستور داده بود، عمل كرد و نزد پادشاه رفت و گفت: «عمرت جاويد باد.»
53. همسر اَحيقار هر هفته مواد مورد نياز او را به نهانگاه پايين مى فرستاد و جز او كسى از اين مسأله آگاه نبود.
54. داستان كشته شدن اَحيقار و چگونگى مرگ او همه جا تكرار و بازگو شد و همه مردم شهر براى او سوگوارى كردند.
55. آنان مى گريستند و مى گفتند: «اى اَحيقار، افسوس بر تو و بر دانش و ادبت! دريغا از تو و دانشت! مانند تو را كجا توان يافت؟ و مردى با اين هوشمندى و دانش و زبردستى در حكمرانى مانند تو كجا يافت مى شود تا جاى خاليت را پر كند؟»
56. پادشاه از كشته شدن اَحيقار پشيمان شد، ولى پشيمانى او سودى نداشت.
57. آنگاه «نادان» را فرا خواند و به او گفت: «برو و يارانت را با خود برداشته، بر دايى خود اَحيقار عزادارى كنيد و اشك بريزيد و به گونه اى كه مرسوم است براى او مرثيه بخوانيد و يادش را گرامى بداريد.»
58. ولى هنگامى كه «نادان»، آن احمق بى خرد و سنگدل به خانه دايى خود رفت، گريه نكرد و اندوهگين نشد و ناله نكرد، بلكه انسانهاى سنگدل و هرزه را گردآورد و همه به خوردن و نوشيدن مشغول شدند.
59. «نادان» كنيزان و غلامان اَحيقار را گرفت و آنها را بست و شكنجه كرد و آنان را به شدت كتك زد.
60. و او همسر دايى خويش را كه وى را مانند پسر خود بزرگ كرده بود، احترام نكرد و مى خواست با وى به گناه بيفتد.
61. اَحيقار كه در نهانگاه بود گريه غلامان و همسايگان خود را مى شنيد و تسبيح خداى اعلى و مهربان را مى گفت و پيوسته شكر و دعا مى كرد و به خداى اعلى پناه مى برد.
62. جلاد نيز گاه و بيگاه براى ديدن اَحيقار در نهانگاه او حاضر مى شد و اَحيقار نزد او مى آمد و التماس مى كرد. وى به او دلدارى مى داد و رهايى او را آرزو مى كرد.
63. هنگامى كه در كشورهاى ديگر گفته شد كه اَحيقار حكيم را كشته اند، همه پادشاهان اندوهگين شدند و سَنحاريب پادشاه را خوار شمردند و بر اَحيقار، گشاينده معماها، سوگوارى كردند.

پي نوشت ها :
 

[10]. رك.: بحار الانوار، ج 13، ص 413 و 421.
[11]. اين شخص شناخته نشد. زمان داستان نيز به قبل از بنيانگذارى شهرياران پارسى بر مى گردد.